۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

افسانه ها رفت اینجا

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

تقدیر چنین بود... مگر آسمان قربانی می خواست؟

می گویند وقتی یک نویسنده می میرد ، شخصیت یکی از داستان های خود نویسنده به سراغ خالق خود می رود و دست او را می گیرد و نویسنده را به نقاط کور داستان هایش می برد که فراتر از افق تخیل نویسنده است.
تا امروز روشنک بهترین شخصیتی بوده که از سینوس های ذهن پیشانی من به صفحه کاغذ پا گذاشته است. روشنکی که من آفریدم موهای طلایی داشت؛ چشم هایش سبز بود و پوستش سفید. در یک کلام ظاهرش مثل بازیگرهای هالیوودی بود.( خب البته به نظر من خیلی طبیعیست که یک پسر 18-19 ساله همچین ایده آلی داشته باشد) اما به هر جهت وقتی دیشب رسما برای چند دقیقه مردم ، روشنکی که دست مرا گرفت، آن طوری نبود که من ساخته بودم.
روشنک ساعت 4 صبح 10 آبان 89 موهایش مانند 90 درصد ایرانی ها مشکی بود.پوستش مثل 90 درصد ایرانی ها گندمگون بود و به زحمت خیلی زیاد میشد فهمید چشمانش قهوه ای تیره هست نه سیاه. چهره روشنک یک چهره سینمایی نبود اما معصومیت دل نشینی داشت.آدم رو به یاد معصومیت چهره لیلا حاتمی می انداخت. در یک کلام روشنک دیشب آنطور نبود که می خواستم باشد؛ آنطوری بود که نیاز داشتم باشد.
نمی دانم تاثیر عقده ای شدنی بود که در اثر حاکمیت جمهوری اسلامی میان ما به وجود آمده یا اینکه گرمای دست جنس مخالفش واقعا اونقدر خاص بود. از در اتاق با هم بیرون رفتیم. اتاق و در همان اتاق و دری بود که همیشه بعد از خواب بیدار شدن ازش خارج می شدم اما فضای بیرونی همان فضای همیشگی نبود. یک چهار دیواری چهار در چهار آجری که تنها همان یک در را داشت و وسطش یک کاسه فلزی آب روی زمین بتونی بود. ازمن خواست کمی آب بخورم. حتی اگر نمی خواستم هم لحن صدایش توان هر مقاومتی را از من میگرفت. کاسه را بلند کردم و یک قلپ آب خوردم. کاسه را که پایین آوردم همه چیز محیط اطرافم به جز موقعیت من و روشنک نسبت به همدیگر،عوض شده بود. حالا جلویم پسرکی بود که یک تیغ در دست داشت واز طرز نگه داشتن تیغ معلوم بود میخواهد رگش را بزند. اول فکر کردم صحنه روبرویم یک دژاوو است اما کمی بعد یادم آمد دلیل آشنایی ذاتی من با این صحنه آنست که خودم آن را خلق کرده ام. این پسرک رحیم است که روی نیمکت پارک از فرط تنهایی می خواهد خود کشی کند. حافظه من می گفت رحیم منصرف می شود و تیغ از دستش می افتد اما آنچه پیش روی من اتفاق افتاد تنها شنیدن صدای بریده شدن رباط دست رحیم و اوج گرفتن آهسته روح او بود. خشکم زد. این صحنه خلق شد تا رسالتش آفرینش امید باشد اما به همین سادگی همه چیز مرد.
صدای گرم روشنک من را وادار کرد با اختیار یا بی اختیار جرعه ای دیگر آب بخورم. کاسه آب که پایین آمد خودم را دیدم که روی خط عابر پیاده خیابانی با دو مداد در جیبم و یک کارت در دستم راه می رفتم. آه به یاد آوردم. داشتم می رفتم کنکور بدهم. چند ثانیه بعد خودم را در چند سانتیمتری یک موتورسیکلت دیدم و دریک چشم به هم زدن من ماندم و یک آسفالت خونی ...
به همین سادگی ذهن من از همه خاطرات تهران و آدمهای جدید و دانشگاه و ... پاک شد.
جرعه سوم آب را که خوردم روشنک در برابرم ایستاده بود. با نگاه منحصر به فردش به من زل زده بود و پشت سرش خودم بودم که روی میز سفید آتلیه داشتم این سطرها را می نوشتم. لحظه ای بعد کسی که چشمانش را دوست داشتم از من یک کاغذ باطله خواست و من بی درنگ برگه نیم نوشته ام را ...

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

داستان یک پرنده کوچک

خیلی وقت پیش، زمانی که خیلی کوچک بودم ، شبی عزیزی برای من افسانه ای قدیمی از ایران گفت که هنوز شیرینی اش زیر زبان ذهنم مانده. داستان یک پرنده بود. یک پرنده کوچک به نام « طرقه».
طرقه در واقع به اندازه یک بچه گنجشک بودو به خاطر همین کوچکی اش نه خوراک مناسبی به شمار می آمد و نه دوست خوبی ( آن هم در دنیایی که دوستی به جثه بود) وحتی فنچها هم با او دوست نمی شدند .
طرقه خیلی تنها بود.
شاید طرقه خیلی کاستی ها داشت ولی بی شک از یک نظر بی همتا بود. او اراده ای پولادین و خلل ناپذیر داشت . بهتر بگویم اوبرای هر قولی که می داد، هر تصمیمی که می گرفت و هر کاری که باید می کرد همیشه تا پایان راه می رفت.
طرقه کوچک در سراسر دنیای بزرگ فقط یک دوست داشت. خورشید.
او شبها بر روی شاخه ی سرخداری می نشست و بی حرکت به شرق خیره می شد و برای برآمدن خورشید لحظه شماری می کرد. با سرزدن خورشید پرهایش را باز می کرد و زیر نور، آرام می نشست به طوری که گویی ذره ذره ی وجودش از خورشید لبریز می شود و ظهرها که پرنده های موذی شب در لانه های تاریکشان استخوانهایی در هم می شکستند، تنها سایه کوچک طرقه بود که بر روی درختهای کاج و بلوط وسرخدار پرواز می کزد.
زمان گذشت وگذشت و زمستان سر رسید و روزها کوتاه وکوتاهتر شد وبرای طرقه سخت تر و سخت تر. بالاخره در شب یلدا- سخت ترین شب طرقه- او تصمیمش را گرفت. او خواست برای همیشه به خورشید برود.
طرقه می دانست که خورشید سوزان است و پرهای کوچکش یارای مقابله با آتش را ندارند. پس نزد سیمرغ که خردمندترین جانوربود، رفت و از او کمک خواست.
سیمرغ به او گفت که راه رسیدن به خورشید هزار فرسنگ است و به ازای هر فرسنگ که طی کند قدری به گرمای هوا اضافه می شود و در آخرین فرسنگ آتش ناب در انتظار او خواهد بود و اگر طرقه می خواهد از این آتش ایمن بماند باید هزار نام خداوند را به خاطر بسپارد و برای هر فرسنگ یک نام را به زبان بیاورد تا از گرمای افزوده شده مصون بماند.
طرقه کوچک ما هم هزار نام را حفظ کرد و سرانجام در روزی سرد و خلوت از سر شاخه ای به سوی آسمان پر کشید.
طرقه پیش رفت و پیش رفت و پیش رفت و در هر فرسنگ نامی می خواند و راهش را ادامه می داد.
هر قدر که طرقه بیشتر به خورشید نزدیک می شد، بیشتر مبهوت زیبایی خورشید می شد. طرقه 999 فرسنگ را پیمود و 999 نام را بر زبان آورد تا سر انجام به سطح خورشید رسید.
طرقه به شدت مبهوت زیبایی خورشید شد چرا که حتی خورشید از آنجه در رویا می دیده نیز زیبا تر بود.
طرقه کوچک شاد و سرمست از گوشه ای به گوشه ی دیگر می پرید و آنچنان وجودش غرق شادی بود که زبانش بند آمده بود بی آنکه نام هزارم را بر زبان بیاورد، غرق در سرور، آرام آرام با خورشید یکی شد.

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

مرا گر خود نبود این بند شاید بامدادی ...

قرار بود تا یک ماه دیگر 18 سالش شود. نمیگویم خودش را تافته ای می دانست که خدا برای خود خدایش بافته باشد اما خود را برتر می دانست. در واقع قلبا اعتقاد داشت همه آدمها خیلی بزرگند. بهتر بگویم همه آدمهارا به جشم یک انبار بزرگ نیتروگلیسیرین نگاه می کرد که اندکی بینش باعث انفجار فکری آنها میشد. اما خود را انباری می دانست که سر نخ فتیله اش را پیدا کرده است. آخر مگر چند 18 ساله در دنیا هست که به آدمها به این دید نگاه کند. خب من که نشمرده ام ولی او فکر می کرد تعدادشان خیلی کم است. به خاطر همین شکل فکر کردنش هم خودش را برتر می دانست.
می دانید که وقتی آدم در داخل خودش یک چیزی را احساس می کند - مثل یکجور هدیه یا استعداد یا هر چیزی که باعث بیرون جهیدن از صف مردگان شود - آن موقع است که در خودش مسئولیت را احساس مس کند. مثلا فکر کرده اید گاندی چه طور ناجی هند شد؟ شاید اگر گاندی ابتدای عمرش یک شاگرد بقال می بود, تا آخر عمر مهمترین دغدغه زندگی اش غالب کردن شیر های تاریخ مصرف گذشته به مردم می بود؛ اما گاندی به انگلیس رفت و حقوق خواند و تازه فهمید دنیا دست کیست و چون به فهمیدن خودش پی برد برای خودش نسبت به هند مسئولیتی احساس کرد.
اصلا چرا راه دور برویم! همین بیژن کامکار خودمان.اگر او درک خودش از موسیقی را نسبت به عوام برتر نمی دانست از کجا معلوم باز هم به سر نوشت همان شاگرد بقال دچار نمی شد اما چون مسئولیت را احساس کرد تبدیل شد به پدر دف و تنبور و ... خودتان که بهتر می دانید.
برگردیم سراغ آن کسی که یک ماه دیگر 18 سالش می شود. راستش این انسان 17 سال و 11 ماهه اطرافیانی داشت که در حقیقت معمولی ترین اطرافیانی بودند که یک نفر می تواند داشته باشد.یعنی هیچ چیز خاصی در موردشان وجود نداشت. یکی کارمند جهاد کشاورزی بود. یکی دبیر بازنشسته آموزش و پرورش و یکی در مخابرات برای بیچاره خلق فیش تلفن صادر می کرد. خلاصه در همه اطرافیانش نه فیلسوفی بود نه روشنفکری نه هنرمندی. فقط و فقط قشری آسیب پذیر اطرافی های اورا تشکیل میدادند. واین انسان 17.11 که خود را یکی دو گام جلوتر از اطرافیانش می دید تصمیم گرفت سطح بینش عمومی اطرافیانش ودر پس آن سطح بینش عمومی جامعه را بالا ببرد.
خب شاید با خودتان بگویید بچه های 17-18 ساله به خصوص اگر در گیر کنکور هم باشند از این فکر ها زیاد می کنند. خب شاید هم راست بگویید اما مساله ی اصلی اینست که این بشر تصمیم گرفت پیامبر قوم خود شود.
حال شما با همه انصافتان در نظر بگیرید روزی را که این پیامبر کمتر از 18 ساله پشت کنکوری خسته از درس و کتاب و قیل قال مدرسه, بعد از یک روز سخت و روح فرسا, پشت میز کامپیوتر نشسته و با آرامش فیلم کازابلانکا را می بیند. حال درست در آن بخشی که الیزا برای گرفتن برگه های عبور به روی ریک, معشوق سابقش, اسلحه می کشد وریک تفنگ را از دستش می گیرد, یکی از آن اطرافیان - که پیشتر گفته شد - وارد کادر می شود و می گوید « بعععله دیگه, امسال که سال سرنوشتته باید هم فیلم نگاه کنی. یادت باشد موقع اعلام نتایج هم فیلم نگاه کنی» حال شما انصافتان را به کار گیرید و بگویید اگر کسی در یکی از بهترین صحنه های یکی از بهترین فیلمهای عمرتان یکی از جگر خراشترین جملات بی ربطی که در عمرتان تا به حال شنیده اید را مانند میخ بر دست وپای شما بکوبد و غرورتان را به صلیب بکشد, به او چه جوابی می دهید؟
پیامبر جوان خواست بگوید " سرنوشت من نه در امسال که در لحظه لحظه عمرم ساخته می شود و من خود مسئول سرنوشت خویشم و اینک هم یکی از آن لحظات سازنده بود که بر باد رفت" اما لبهایش را دوخت که مبادا انگ سرگرانی و تکبر بیجا به او بزنند. سپس خواست بگوید " من خود مسئول سرنوشت خویشم و تا پایان راه, سعادت یا شقاوت خودم را می پذیرم" اما باز هم چیزی نگفت و تنها با چند چروک نازک پیشانی خیره وار به اطرافی نگاه کرد. اطرافی که سکوت و لبخند جوان را دید زیر لب با لحنی پیروزمندانه و کمی هم تمسخر آمیز گفت « نباید هم چیزی بگی. چیزی نداری که بگی. مثل خرس می خوری و می خوابی و یک کلمه هم درس نمی خونی. الانم که داری این فیلمای چرت رو نگاه می کنی» پیامبر با شنیدن این جمله می خواست پیامبری اش را به همراه صفحه کیبورد به صورت اطرافی بکوبد و فریاد بزند که "اگر من بخواهم حرف دلم را بزنم همه ورقهای عالم و همه جوهر های دنیا کفاف نخواهند داد و من هیچوقت حرفم را به موجود دون مایه ای مثل تو نخواهم زد و هرچه لازم باشد در خفا می خوانم که ایین پیامبران جنین است و نیازی ندارم به آنکه کوچکترین جنبشم را به تو گزارش دهم" اما باز هم آن بند پیامبری دهانش را دوخت و صدا را در گلویش خفه کرد و پیامبر تنها به چال انداختن گونهای سرخ شده اش قناعت کرد.
لحظه ای بعد اطافی زیر لب غرغر کنان از اتاق بیرون رفت و پیامبر با خودش زمزمه کرد :
خوشا به حال آنان که آسمان را از پنجره کوچک اتاقشان می بینند


*همه حوادث داستان غیر واقعی بود ولی ممکن است بعضی جیز ها هم واقعی بوده باشند!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

یک حکایت آشنا

رحیم پسرک 5 ساله ای بود که همراه پدرش رحمت الله و مادرش بی بی سودابه از روستای صفی آباد به تهران مهاجرت کرده بود. در واقع از روزی که یک اشتباه در حفاری یکی از چاه های شرکت آب و فاضلاب رخ داده بود ، آبهای زیر زمینی بعضی نقاط به لایه های پایینتر رفته بود و چاه آب زمین رحمت الله و چند روستایی دیگر خشک شد.

رحمت الله در تهران آشنایان زیادی داشت که از همولایتی های او بودند و با کمک یکی از این دوستانش توانست کاری دست وپا کند و در خانه فردی به نام مهندس به عنوان مستخدم کار کند. به این ترتیب خانواده روستایی از خانه بزرگ خود در روستا به اتاقی که مهندس به آنها داده بود نقل مکان کردند تا دوره ی جدیدی در زندگی رحیم شکل بگیرد.

رحیم به تدریج که با زندگی در تهران آشنا می شد ، علامت سوال هایی در ذهنش رشد می کرد که بیشتر آنها فراتر از درک یک کودک5 ساله بود. مثلا او همواره از خود می پرسید چه طور است که بچه های مهندس پلی استیشنی دارن که قیمت آن به اندازه حقوق یک ماه پدر اوست که مهندس به پدرش می دهد. آیا این قدر در تهران بازی کردن بچه ها کار مهمی است که این وسیله گران قیمت برای آن در نظر گرفته شده و اگر این طور است پس چرا این فریضه مهم در حق او به جا آورده نمی شود. یا اینکه مگر غیر این است که از راه کار کردن پول بدست می آید پس چه طور ممکن است مهندس که از ساعت 8 صبح تا یک ظهر کار می کند این همه پول داشته باشد اما پدر او که تقریبا به جز مواقعی که خواب است، بقیه شبانه روز مشغول کار کردن است چنین درآمد کمی داشته باشد که تازه آن را از مهندس می گیرد.

گذشت تا رحیم به سن مدرسه رسید. مهندس از آن آدمهایی بود که معتقدند بچه های روستا استعداد زیاد ولی امکانات کم دارن به خاطرهمین هم اغلب در جامعه پخی نمی شوند.به همین دلیل به خرج خودش رحیم را به یک مدرسه غیر انتفاعی بسیار گران فرستاد تا به قول خودش « از این کودک مردی بسازد» . ولی شاید فرستادن رحیم به آن مدرسه کار درستی نبود چون علاوه بر آن که رحیم به تدریج علامت سوالهای بزرگتری در ذهنش شکل گرفت، شخصیتی منزوی نیز پیدا کرد چرا که فکر می کرد نسبت به هم کلاسی هایش پست تر است و حقش نیست در آنجا باشد.

رحیم به تدریج بزرگ شد و با بلندتر شدن قدش، اندوه ناشی از تنهایی اش هم بیشتر می شد. او تلاش می کرد برای رهایی از این اندوه در درسهایش خود را پیش تر از بقیه قرار دهد تا کمی از احساس حقارتی که نسبت به خودش داشت کم کند؛ اما این نیز به او کمکی نکرد چرا که دیگر عادت کرده بود با بدبینی به دیگران نگاه کند به طوری که حتی تحسین ها را هم از سر ترحم نسبت به خود می دانست و این خود باعث شد تا کم کم نسبت به خودش احساس تنفر پیدا کند. این تنفر که همیشه همراه او بود زمانی به اوج رسید که رحیم وارد دانشگاه شد و به جنس مخالف خود بر سر یک کلاس نشست و جاذبه کهربایی زن را درک کرد. در این هنگام او خود را حقیرتر از هر موقع دیگر حس می کرد چرا که تنها زنانی که او با آنها در ارتباط بود مادر و مادر بزرگش بوده اند و این باعث شده بود تا رحیم در محیط جدید بیش از هر موقعی احساس غربت کند.

روزها به این ترتیب می گذشت و هر روز برای رحیم ( که حالا جوانی 19 ساله بود) سخت تر می شد تا بالاخره روزی رحیم تصمیم گرفت خود را از زندگی راحت کند و از این تفکرات روح شکن رها شود. (البته خود رحیم هم می دانست که بخش زیادی از این تصمیم او به خاطر جلب توجه هایی بود که او فکر می کرد او را از یاد برده اند) پس یک روز یک تیغ ریش تراش (که شکلی تقریبا مستطیلی دارند) برداشت و روی نیمکتی در پارکی نشست. چند بار سعی کرد بدون آن که فکری بکند تیغ را روی دستش بکشد ولی هربار نا خواسته با خودش کلنجار میرفت و عقب نشینی می کرد. در همین گیرودار تیغ از دستش روی آسفالت کف پارک افتاد و این اتفاق درست در لحظه ای افتاد که رحیم به این فکر می کرد که اگر نباشد در عزای او چه کسی گریه خواهد کرد. در لحظه ای که برای برداشتن تیغ نیم خیز شده بود به این نتیجه رسید که تنها کسانی که به خاطر او اشک خواهند ریخت پدر پیر و کچلش و مادر پیر و چاقش خواهند بود و احتمالا دیگران حتی برای او ناراحت هم نشوند و تنها به چهره ای با غمی زورکی بسنده کنند. با گذشتن این افکار از ذهنش از نیمه راه برداشتن تیغ برگشت و تیغ را برای مورچه ها به ارث گذاشت. سپس کمی فکر کرد و تصمیم قطعی خود را گرفت و در دل به شخص نا معلومی گفت :« این حقیقتیه که من توی اون تاثیری نداشتم. تو هم اگه می خوای حال منو بگیری پس بچرخ تا بچرخیم . » بعد هم رویش را به سمت دوره گردی که آب انار می فروخت کرد و ... .

9 سال بعد روبروی آن پارک نزدیک بعد دویست هزار نفر جمع شده بودند تا در جشن پیروزی، به یاد فرمانده نیروهای مدافع شهر در جنگ ایران، پیمانه ها را بالا ببرند

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

آن روز خاص

هر شب , موقع خواب , ماسکهایم را توی لیوان آب می گذارم و دندان مصنوعی ام هم با یکی از ماسکها کنار می آید. ماسک خواب را می زنم و ساعت پیرم را روی 5:30 کوک می کنم تا من را حدودای 6:30 تا 7 بیدار کند. معمولا 7:30 با نارحتی از خواب بیدار می شوم و با چشمانی اشک آلود با بالشتم وداع می کنم و بعد به سمت دستشویی می روم تا آب را از لای ماسک خواب - که دیشب زده بودم - میان چین وچروک چهره جوانم به جریان بندازم.


تا اینجا روند زندگی روزمره من بود که حتی در آن روز خاص هم - تا اینجا - هیچ فرقی با روزهای دیگر نداشت .


آن روز ساعت 7:30 از در بد رنگ خانه ام - که مزه گند سرب میدهد ( فکر نکنید دیوانه ام چون حتی دوستان من هم هریک برای من مزه ای می دهند) - خارج شدم در حالی که در یک جیب کت سورمه ای راه راه ام موبایل ارزان قیمت ارث پدری و در جیب دیگر ماسکهای چپانده شده قرار دارد. آن روز برایم روز مهمی بود چون با آدم مهمی قرار مهمی داشتم که قرار بود در آن حرفهای مهمی زده شود.


پس سوار تاکسی شدم . راننده شروع به بحث درباره پلیس مادر ... ای کرد که به خاطر 10 ثانیه توقفش او را 15 هزار تومان جریمه کرده بود و البته راننده اعتقاد داشت نرخ اتحادیه ثانیه ای هزار تومان هست. من هم برای آنکه راننده از 50 تومان ته کرایه بگذرد ماسک « مشکلات سیاسی و اجتماعی در کوچه و بازار » را زدم و گفتم " ههی برادر از روزی که آن مرد آمد والده پلیس هم همان چیزی شده که شما فرمودید و ...( بحث را ادامه دادم) ." در مقصد آن راننده شریف به خاطر 50 تومان 2000 تومانی گلگونم را به چند اسکناس زشت و چرک خرد کرد. وارد پارک محل قرار مهم با آن شخص که نامش خانم « نون » است , شدم و ماسک « روشن فکر» را زدم و روی نیمکتی نشستم وچند صفحه ای از « صد سال تنهایی » ام را خواندم که کلمه آشنای « نون » روی صفحه موبایل لرزانم شروع به چشمک زدن کرد. بنا بر آموخته ها دکمه سبز را زدم و صدای آشنای « نون » از سوراخ موبایل بیرون زد ؛ اما دقایقی نگذشت که کلماتی نا آشنا به گوشم رسید. حالا دیگر حرفهای « نون » بوی عجیبی می داد - شبیه بوی زیتون پرورده -. چند لحظه بعد خانم « نون » دکمه قرمز تلفن حالا دیگر گران قیمتش را فشار داد. (نمی دانستم این دکمه می تواند اینقدر نا خوشایند باشد). 5 دقیقه بعد من ماسک «غمگین» بر چهره داشتم و در میان مردم - در جست وجوی ترحم -راه می رفتم. ولی مردم چون هر روز ماسکهای «غمگین» زیادی می بینند به من توجهی نکردند. پس با ماسک « عصبانیت » به خانه ام بر گشتم و همه ماسکهایم را در چاه توالت ریختم و سیفون را هم کشیدم. به طور تصادفی چهره عریانم را در آینه دیدم . "چقدر بزرگ شده ام !..."




با خود گفتم : " خیلی وقت است روی لبه بام نایستاده ام . شاید وقتش رسیده باشد کمی گذشته ها را دوباره تجربه کنم . "


و این چنین بود که آن روز خاص آخرین روز من شد.




۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

عدد عدد عدد عدد عدد عدد عدد بده ...


من از اون دسته آدمهایی هستم که همیشه شیفته اعداد بودم . در واقع همه زندگیم رو به صورت عدد , کرده ام (فعل جالبی شد!) حتی غیر عددی ترین چیزها مثل موسیقی ام و آرزو هایم هم عددی بوده و هست . به خاطر همین هم بیشتر کسانی که من رو کمی می شناسن , من رو بیشتر یک روبات می بینن و در نظرشون من موجودی بسیار قابل پیش بینی هستم که در همه زندگیش از الگوهای ثابت مزخرفی که ذهن بیمار اونها ساخته پیروی می کنم و به محض این که با من واقعی رو به رو میشن ژست انیشتن تو اون عکس معروف رو میگیرن و می گن " تو هم عجب شخصیت پیچیده ای داری " این موقع هست که می خوام فک طرف رو خرد کنم اما حیف که عدد ها از خشونت بدشون میاد.

من از کودکی های خیلی خیلی دور میان عددها از 8 بیش از هر عددی خوشم می اومد ویک جورایی عدد شانسم بود و هرجا کم می آوردم یک 8 میذاشتم و اتفاقا همه چی جور میشد! همین میل به 8 باعث شد تا از 5-6 سال پیش به این فکر کنم که در روز 8/8/1388 قرار هست که یک اتفاق خیلی خاص و خوشایند تو زندگیم بیفته . سر همین قضیه کلی برنامه برای این روز کشیدم حتی تا جایی پیش رفتم که تصمیم گرفت تو این روز خودم رو توی دریاچه سد گلستان غرق کنم تا نمادی برای آیندگان بشم .

گذشت و گذشت تا اینکه چند روز پیش 8/8/1388 رسید و من مثل همه روزهای تعطیلم ساعت 2 و خورده ای از خواب بیدار شدم و روزمرگی کردم و ... و .... و تا اینکه شب شد و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد .( تازه سد گلستان هم خشک شده)


عدد ها واقعا غیر قابل پیش بینی اند


۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

پیامبر

پیرمرد هیزم شکن نیم کنده ی کوچک دیگری را که صبح از جنگل افرا بریده بود روی باقی مانده تنه بریده درخت گذاشت و تبرش را بالا برد تا آخرین ضربه امروزش را بزند. ولی تغییری عجیب مانع شد که ضربه را بزند ؛ پس تبر را با دو دستش گرفت و با تعجب به تبرش که حالابسیار سبک و نورانی بود خیره شد. تبر به سخن در آمده و گفت " ای هیزم شکن ! تو همه عمرت را از انسانها و جوامع آنها دور بودی ولی اینک من به عنوان پروردگارت به تو فرمان می دهم تا به سوی مردمت باز گردی و با کمک تعالیم کتابی که اینک جبرئیل روی میز نهار خوری ات گذاشته مردمت را رهنمون کنی بلکه آنها هدایت شوند"
پیرمرد که تا حالا کسی با او این طور تحریری صحبت نکرده بود , خوشحال و خندان از اینکه مفت مفت پیامبر شده بود مشغول به پوشیدن لباسهایش شد تا برود و بیچاره خلق بیشمار را هدایت کند اما در همین بین دوباره وحی آمد که " هه هه هه...! خیال کردی الکی الکی پیامبرت می کنم نه جونم خرج دارد.حالا که تو را برای پیامبری برگزیدم قدرت شنوایی را از تو می گیرم. همینه که هست."
پیرمرد هم تسلیم تقدیر الهی شد و راه شهر را در پیش گرفت.
سه ساعت بعد پیامبر ناشنوا در حالی که روی چهار پایه ای چوبی در میدان اصلی شهر ایستاده بود, خطاب به مردم گفت : " مردم شهر من! مردم سرزمین من! به من گوش دهید که این صدای پیامبر شماست که شما را به یکتاپرستی می خواند و از شما می خواهد عصیان مکنید تا بلکه خداوند شما را هدایت کند و دروازه بهشت برین ..."
پیرمرد هنوز صحبتش تمام نشده بود که جوانی جمعیت را کنار زد و ورق کاغذی به دست پیرمرد داد.
پیرمرد کاغذ را خواند؛ تا کرد؛ در جیبش گذاشت؛ از چهارپایه پایین آمد و چهار پایه اش را زیر بغل گذاشت و در حالی که زیر لب به خدا فحش می داد راه کلبه کوچکش در کوهستان را پیش گرفت.
.
.
.
در کاغذ نوشته بود " همه ما پیامبریم و بهایش را داده ایم و هیچ کداممان سخنان تو را نمی شنویم"

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

صبحانه : ساندویچ احمد شاملو با چایی شیرین

گاهی وقتا بعضی اتفاقات عجیب به صورت مسلسل وار تو زندگی آدم پیش میان که آدم شک می کنه نکنه واقعا این زندگی همچینم کشک نیست و یه چیزی تهش هست . خیلی خیلی قبل تر ها یه شب خواب دیدم تو یه نانوایی هستم و نانوا هم احمد شاملو بود که داشت نان میپخت و در ضمن کار بلند بلند اشک می ریخت و " آی عشق چهره آبی ات پیدا نیست " اش رو می خوند. من نفر دوم صف بودم و نفر جلوییم یه پیرمرد روستایی بود که کت شلوار قهوه ای رنگ و رو رفته ای پوشیده بود (من بر خلاف بیشتر آدما جزئیات خوابهام خوب یادم میمونه) . شاملو ازش پرسید _ چی می خوای؟ پیر مرد گفت_ نان ِ ماهی. وسپس یک پلاستیک فریزر که توش چند تا ماهی مرده بود رو داد دست شاملو. پنج دقیقه بعد شاملو یه نان بزرگ که تکه های گوشت ماهی از همه جاش زده بود بیرون رو داد دست پیرمرد ؛ بعد از من پرسید_ تو چی می خوای ؟ منم نمی دونم از کجام در آوردمو تو خواب گفتم نان ِ سبزی با نمک آسمان . ناگهان شاملو با چهره بر افروخته که رگهای گردنش زده بود بیرون گفت " یاوه مگوی و دل ازآسمان بردار که وحی از خاک می رسد" بعد هم ساتورش را که نمی دونم چه ارتباطی باشغلش داشت از کشو در آورد تا من رو دو شقه کنه ولی من پیشتر فرار کرده بودم ...

صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم بعد از انجام کش و قوس های صبحگاهی و... به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم واز بین تنها چیزهایی که برای صبحانه می شد خورد فقط شاملو تو یخچال نبود . تو یخچال ماهی بد مزه دو شب قبل و سبزی و نون سنگک بود.

پ.ن. امیدوارم تن شاملو تو قبر نلرزیده باشه

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن ...

به یاد میارم اون موقع ها که بچه تر بودم و هنوز بچه ها( که منم شامل این مجموعه بودم) موبایل و mp3 player نداشتند , رابطه عجیبی با موسیقی داشتم یعنی بعضی آهنگها و ملودی ها من رو آنچنان به خلسه می برد که استادان هیپنوتیزم هم نمی تونستند. به خاطر همین با هم وجود عاشق موسیقی بودم . مثلا همیشه لحظه شماری می کردم تا بلکه ماهی یکبار دختر خاله بزرگم که بهش خاله می گفتم بیاد خونمون و من موبایلشو بگیرم و برم تو اتاقم ودر رو قفل کنم و برم زیر پتو به آهنگ amobio با اون کیفیت زاغارت گوش بدم . همیشه هم بعدش این آهنگ اون چنان تاثیری روم میذاشت که با چشمای خیس ودماغ قرمز, فش فش کنان از اتاق می اومدم بیرون که دل همه به حالم می سوخت اما...
اما الان همه اون آهنگ هایی رو که اون موقع حاضر بودم حتی لباسامو بدم تا یکبار دیگه بشنومشون رو دارم ولی دیگه هیچ کدومشون اون احساس قدیمی رو تو من زنده نمی کنه حتی gloomy sunday ای که اونموقع حاضر بودم به خاطرش رگمو بزنم ( این جدی میگم همینجوریشم این آهنگ تا حال 200-300 تا تلفات داده و به خاطر همین به آهنگ خود کشی مجار معروف شده)...

به هر حال فکر می کنم این رابطه عاشقانه بین من و موسیقی هم مثل رابطه بین دختر و پسراست که بعد ازدواج مثل ته دیگ ناهار باقی مونده روی اجاق گاز در ساعت 7 بعد از ظهر, سرد میشه.

الان می فهمم چرا فیلم تایتانیک این همه رکورد شکست...!