۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

یک حکایت آشنا

رحیم پسرک 5 ساله ای بود که همراه پدرش رحمت الله و مادرش بی بی سودابه از روستای صفی آباد به تهران مهاجرت کرده بود. در واقع از روزی که یک اشتباه در حفاری یکی از چاه های شرکت آب و فاضلاب رخ داده بود ، آبهای زیر زمینی بعضی نقاط به لایه های پایینتر رفته بود و چاه آب زمین رحمت الله و چند روستایی دیگر خشک شد.

رحمت الله در تهران آشنایان زیادی داشت که از همولایتی های او بودند و با کمک یکی از این دوستانش توانست کاری دست وپا کند و در خانه فردی به نام مهندس به عنوان مستخدم کار کند. به این ترتیب خانواده روستایی از خانه بزرگ خود در روستا به اتاقی که مهندس به آنها داده بود نقل مکان کردند تا دوره ی جدیدی در زندگی رحیم شکل بگیرد.

رحیم به تدریج که با زندگی در تهران آشنا می شد ، علامت سوال هایی در ذهنش رشد می کرد که بیشتر آنها فراتر از درک یک کودک5 ساله بود. مثلا او همواره از خود می پرسید چه طور است که بچه های مهندس پلی استیشنی دارن که قیمت آن به اندازه حقوق یک ماه پدر اوست که مهندس به پدرش می دهد. آیا این قدر در تهران بازی کردن بچه ها کار مهمی است که این وسیله گران قیمت برای آن در نظر گرفته شده و اگر این طور است پس چرا این فریضه مهم در حق او به جا آورده نمی شود. یا اینکه مگر غیر این است که از راه کار کردن پول بدست می آید پس چه طور ممکن است مهندس که از ساعت 8 صبح تا یک ظهر کار می کند این همه پول داشته باشد اما پدر او که تقریبا به جز مواقعی که خواب است، بقیه شبانه روز مشغول کار کردن است چنین درآمد کمی داشته باشد که تازه آن را از مهندس می گیرد.

گذشت تا رحیم به سن مدرسه رسید. مهندس از آن آدمهایی بود که معتقدند بچه های روستا استعداد زیاد ولی امکانات کم دارن به خاطرهمین هم اغلب در جامعه پخی نمی شوند.به همین دلیل به خرج خودش رحیم را به یک مدرسه غیر انتفاعی بسیار گران فرستاد تا به قول خودش « از این کودک مردی بسازد» . ولی شاید فرستادن رحیم به آن مدرسه کار درستی نبود چون علاوه بر آن که رحیم به تدریج علامت سوالهای بزرگتری در ذهنش شکل گرفت، شخصیتی منزوی نیز پیدا کرد چرا که فکر می کرد نسبت به هم کلاسی هایش پست تر است و حقش نیست در آنجا باشد.

رحیم به تدریج بزرگ شد و با بلندتر شدن قدش، اندوه ناشی از تنهایی اش هم بیشتر می شد. او تلاش می کرد برای رهایی از این اندوه در درسهایش خود را پیش تر از بقیه قرار دهد تا کمی از احساس حقارتی که نسبت به خودش داشت کم کند؛ اما این نیز به او کمکی نکرد چرا که دیگر عادت کرده بود با بدبینی به دیگران نگاه کند به طوری که حتی تحسین ها را هم از سر ترحم نسبت به خود می دانست و این خود باعث شد تا کم کم نسبت به خودش احساس تنفر پیدا کند. این تنفر که همیشه همراه او بود زمانی به اوج رسید که رحیم وارد دانشگاه شد و به جنس مخالف خود بر سر یک کلاس نشست و جاذبه کهربایی زن را درک کرد. در این هنگام او خود را حقیرتر از هر موقع دیگر حس می کرد چرا که تنها زنانی که او با آنها در ارتباط بود مادر و مادر بزرگش بوده اند و این باعث شده بود تا رحیم در محیط جدید بیش از هر موقعی احساس غربت کند.

روزها به این ترتیب می گذشت و هر روز برای رحیم ( که حالا جوانی 19 ساله بود) سخت تر می شد تا بالاخره روزی رحیم تصمیم گرفت خود را از زندگی راحت کند و از این تفکرات روح شکن رها شود. (البته خود رحیم هم می دانست که بخش زیادی از این تصمیم او به خاطر جلب توجه هایی بود که او فکر می کرد او را از یاد برده اند) پس یک روز یک تیغ ریش تراش (که شکلی تقریبا مستطیلی دارند) برداشت و روی نیمکتی در پارکی نشست. چند بار سعی کرد بدون آن که فکری بکند تیغ را روی دستش بکشد ولی هربار نا خواسته با خودش کلنجار میرفت و عقب نشینی می کرد. در همین گیرودار تیغ از دستش روی آسفالت کف پارک افتاد و این اتفاق درست در لحظه ای افتاد که رحیم به این فکر می کرد که اگر نباشد در عزای او چه کسی گریه خواهد کرد. در لحظه ای که برای برداشتن تیغ نیم خیز شده بود به این نتیجه رسید که تنها کسانی که به خاطر او اشک خواهند ریخت پدر پیر و کچلش و مادر پیر و چاقش خواهند بود و احتمالا دیگران حتی برای او ناراحت هم نشوند و تنها به چهره ای با غمی زورکی بسنده کنند. با گذشتن این افکار از ذهنش از نیمه راه برداشتن تیغ برگشت و تیغ را برای مورچه ها به ارث گذاشت. سپس کمی فکر کرد و تصمیم قطعی خود را گرفت و در دل به شخص نا معلومی گفت :« این حقیقتیه که من توی اون تاثیری نداشتم. تو هم اگه می خوای حال منو بگیری پس بچرخ تا بچرخیم . » بعد هم رویش را به سمت دوره گردی که آب انار می فروخت کرد و ... .

9 سال بعد روبروی آن پارک نزدیک بعد دویست هزار نفر جمع شده بودند تا در جشن پیروزی، به یاد فرمانده نیروهای مدافع شهر در جنگ ایران، پیمانه ها را بالا ببرند

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

آن روز خاص

هر شب , موقع خواب , ماسکهایم را توی لیوان آب می گذارم و دندان مصنوعی ام هم با یکی از ماسکها کنار می آید. ماسک خواب را می زنم و ساعت پیرم را روی 5:30 کوک می کنم تا من را حدودای 6:30 تا 7 بیدار کند. معمولا 7:30 با نارحتی از خواب بیدار می شوم و با چشمانی اشک آلود با بالشتم وداع می کنم و بعد به سمت دستشویی می روم تا آب را از لای ماسک خواب - که دیشب زده بودم - میان چین وچروک چهره جوانم به جریان بندازم.


تا اینجا روند زندگی روزمره من بود که حتی در آن روز خاص هم - تا اینجا - هیچ فرقی با روزهای دیگر نداشت .


آن روز ساعت 7:30 از در بد رنگ خانه ام - که مزه گند سرب میدهد ( فکر نکنید دیوانه ام چون حتی دوستان من هم هریک برای من مزه ای می دهند) - خارج شدم در حالی که در یک جیب کت سورمه ای راه راه ام موبایل ارزان قیمت ارث پدری و در جیب دیگر ماسکهای چپانده شده قرار دارد. آن روز برایم روز مهمی بود چون با آدم مهمی قرار مهمی داشتم که قرار بود در آن حرفهای مهمی زده شود.


پس سوار تاکسی شدم . راننده شروع به بحث درباره پلیس مادر ... ای کرد که به خاطر 10 ثانیه توقفش او را 15 هزار تومان جریمه کرده بود و البته راننده اعتقاد داشت نرخ اتحادیه ثانیه ای هزار تومان هست. من هم برای آنکه راننده از 50 تومان ته کرایه بگذرد ماسک « مشکلات سیاسی و اجتماعی در کوچه و بازار » را زدم و گفتم " ههی برادر از روزی که آن مرد آمد والده پلیس هم همان چیزی شده که شما فرمودید و ...( بحث را ادامه دادم) ." در مقصد آن راننده شریف به خاطر 50 تومان 2000 تومانی گلگونم را به چند اسکناس زشت و چرک خرد کرد. وارد پارک محل قرار مهم با آن شخص که نامش خانم « نون » است , شدم و ماسک « روشن فکر» را زدم و روی نیمکتی نشستم وچند صفحه ای از « صد سال تنهایی » ام را خواندم که کلمه آشنای « نون » روی صفحه موبایل لرزانم شروع به چشمک زدن کرد. بنا بر آموخته ها دکمه سبز را زدم و صدای آشنای « نون » از سوراخ موبایل بیرون زد ؛ اما دقایقی نگذشت که کلماتی نا آشنا به گوشم رسید. حالا دیگر حرفهای « نون » بوی عجیبی می داد - شبیه بوی زیتون پرورده -. چند لحظه بعد خانم « نون » دکمه قرمز تلفن حالا دیگر گران قیمتش را فشار داد. (نمی دانستم این دکمه می تواند اینقدر نا خوشایند باشد). 5 دقیقه بعد من ماسک «غمگین» بر چهره داشتم و در میان مردم - در جست وجوی ترحم -راه می رفتم. ولی مردم چون هر روز ماسکهای «غمگین» زیادی می بینند به من توجهی نکردند. پس با ماسک « عصبانیت » به خانه ام بر گشتم و همه ماسکهایم را در چاه توالت ریختم و سیفون را هم کشیدم. به طور تصادفی چهره عریانم را در آینه دیدم . "چقدر بزرگ شده ام !..."




با خود گفتم : " خیلی وقت است روی لبه بام نایستاده ام . شاید وقتش رسیده باشد کمی گذشته ها را دوباره تجربه کنم . "


و این چنین بود که آن روز خاص آخرین روز من شد.




۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

عدد عدد عدد عدد عدد عدد عدد بده ...


من از اون دسته آدمهایی هستم که همیشه شیفته اعداد بودم . در واقع همه زندگیم رو به صورت عدد , کرده ام (فعل جالبی شد!) حتی غیر عددی ترین چیزها مثل موسیقی ام و آرزو هایم هم عددی بوده و هست . به خاطر همین هم بیشتر کسانی که من رو کمی می شناسن , من رو بیشتر یک روبات می بینن و در نظرشون من موجودی بسیار قابل پیش بینی هستم که در همه زندگیش از الگوهای ثابت مزخرفی که ذهن بیمار اونها ساخته پیروی می کنم و به محض این که با من واقعی رو به رو میشن ژست انیشتن تو اون عکس معروف رو میگیرن و می گن " تو هم عجب شخصیت پیچیده ای داری " این موقع هست که می خوام فک طرف رو خرد کنم اما حیف که عدد ها از خشونت بدشون میاد.

من از کودکی های خیلی خیلی دور میان عددها از 8 بیش از هر عددی خوشم می اومد ویک جورایی عدد شانسم بود و هرجا کم می آوردم یک 8 میذاشتم و اتفاقا همه چی جور میشد! همین میل به 8 باعث شد تا از 5-6 سال پیش به این فکر کنم که در روز 8/8/1388 قرار هست که یک اتفاق خیلی خاص و خوشایند تو زندگیم بیفته . سر همین قضیه کلی برنامه برای این روز کشیدم حتی تا جایی پیش رفتم که تصمیم گرفت تو این روز خودم رو توی دریاچه سد گلستان غرق کنم تا نمادی برای آیندگان بشم .

گذشت و گذشت تا اینکه چند روز پیش 8/8/1388 رسید و من مثل همه روزهای تعطیلم ساعت 2 و خورده ای از خواب بیدار شدم و روزمرگی کردم و ... و .... و تا اینکه شب شد و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد .( تازه سد گلستان هم خشک شده)


عدد ها واقعا غیر قابل پیش بینی اند


۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

پیامبر

پیرمرد هیزم شکن نیم کنده ی کوچک دیگری را که صبح از جنگل افرا بریده بود روی باقی مانده تنه بریده درخت گذاشت و تبرش را بالا برد تا آخرین ضربه امروزش را بزند. ولی تغییری عجیب مانع شد که ضربه را بزند ؛ پس تبر را با دو دستش گرفت و با تعجب به تبرش که حالابسیار سبک و نورانی بود خیره شد. تبر به سخن در آمده و گفت " ای هیزم شکن ! تو همه عمرت را از انسانها و جوامع آنها دور بودی ولی اینک من به عنوان پروردگارت به تو فرمان می دهم تا به سوی مردمت باز گردی و با کمک تعالیم کتابی که اینک جبرئیل روی میز نهار خوری ات گذاشته مردمت را رهنمون کنی بلکه آنها هدایت شوند"
پیرمرد که تا حالا کسی با او این طور تحریری صحبت نکرده بود , خوشحال و خندان از اینکه مفت مفت پیامبر شده بود مشغول به پوشیدن لباسهایش شد تا برود و بیچاره خلق بیشمار را هدایت کند اما در همین بین دوباره وحی آمد که " هه هه هه...! خیال کردی الکی الکی پیامبرت می کنم نه جونم خرج دارد.حالا که تو را برای پیامبری برگزیدم قدرت شنوایی را از تو می گیرم. همینه که هست."
پیرمرد هم تسلیم تقدیر الهی شد و راه شهر را در پیش گرفت.
سه ساعت بعد پیامبر ناشنوا در حالی که روی چهار پایه ای چوبی در میدان اصلی شهر ایستاده بود, خطاب به مردم گفت : " مردم شهر من! مردم سرزمین من! به من گوش دهید که این صدای پیامبر شماست که شما را به یکتاپرستی می خواند و از شما می خواهد عصیان مکنید تا بلکه خداوند شما را هدایت کند و دروازه بهشت برین ..."
پیرمرد هنوز صحبتش تمام نشده بود که جوانی جمعیت را کنار زد و ورق کاغذی به دست پیرمرد داد.
پیرمرد کاغذ را خواند؛ تا کرد؛ در جیبش گذاشت؛ از چهارپایه پایین آمد و چهار پایه اش را زیر بغل گذاشت و در حالی که زیر لب به خدا فحش می داد راه کلبه کوچکش در کوهستان را پیش گرفت.
.
.
.
در کاغذ نوشته بود " همه ما پیامبریم و بهایش را داده ایم و هیچ کداممان سخنان تو را نمی شنویم"

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

صبحانه : ساندویچ احمد شاملو با چایی شیرین

گاهی وقتا بعضی اتفاقات عجیب به صورت مسلسل وار تو زندگی آدم پیش میان که آدم شک می کنه نکنه واقعا این زندگی همچینم کشک نیست و یه چیزی تهش هست . خیلی خیلی قبل تر ها یه شب خواب دیدم تو یه نانوایی هستم و نانوا هم احمد شاملو بود که داشت نان میپخت و در ضمن کار بلند بلند اشک می ریخت و " آی عشق چهره آبی ات پیدا نیست " اش رو می خوند. من نفر دوم صف بودم و نفر جلوییم یه پیرمرد روستایی بود که کت شلوار قهوه ای رنگ و رو رفته ای پوشیده بود (من بر خلاف بیشتر آدما جزئیات خوابهام خوب یادم میمونه) . شاملو ازش پرسید _ چی می خوای؟ پیر مرد گفت_ نان ِ ماهی. وسپس یک پلاستیک فریزر که توش چند تا ماهی مرده بود رو داد دست شاملو. پنج دقیقه بعد شاملو یه نان بزرگ که تکه های گوشت ماهی از همه جاش زده بود بیرون رو داد دست پیرمرد ؛ بعد از من پرسید_ تو چی می خوای ؟ منم نمی دونم از کجام در آوردمو تو خواب گفتم نان ِ سبزی با نمک آسمان . ناگهان شاملو با چهره بر افروخته که رگهای گردنش زده بود بیرون گفت " یاوه مگوی و دل ازآسمان بردار که وحی از خاک می رسد" بعد هم ساتورش را که نمی دونم چه ارتباطی باشغلش داشت از کشو در آورد تا من رو دو شقه کنه ولی من پیشتر فرار کرده بودم ...

صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم بعد از انجام کش و قوس های صبحگاهی و... به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم واز بین تنها چیزهایی که برای صبحانه می شد خورد فقط شاملو تو یخچال نبود . تو یخچال ماهی بد مزه دو شب قبل و سبزی و نون سنگک بود.

پ.ن. امیدوارم تن شاملو تو قبر نلرزیده باشه

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن ...

به یاد میارم اون موقع ها که بچه تر بودم و هنوز بچه ها( که منم شامل این مجموعه بودم) موبایل و mp3 player نداشتند , رابطه عجیبی با موسیقی داشتم یعنی بعضی آهنگها و ملودی ها من رو آنچنان به خلسه می برد که استادان هیپنوتیزم هم نمی تونستند. به خاطر همین با هم وجود عاشق موسیقی بودم . مثلا همیشه لحظه شماری می کردم تا بلکه ماهی یکبار دختر خاله بزرگم که بهش خاله می گفتم بیاد خونمون و من موبایلشو بگیرم و برم تو اتاقم ودر رو قفل کنم و برم زیر پتو به آهنگ amobio با اون کیفیت زاغارت گوش بدم . همیشه هم بعدش این آهنگ اون چنان تاثیری روم میذاشت که با چشمای خیس ودماغ قرمز, فش فش کنان از اتاق می اومدم بیرون که دل همه به حالم می سوخت اما...
اما الان همه اون آهنگ هایی رو که اون موقع حاضر بودم حتی لباسامو بدم تا یکبار دیگه بشنومشون رو دارم ولی دیگه هیچ کدومشون اون احساس قدیمی رو تو من زنده نمی کنه حتی gloomy sunday ای که اونموقع حاضر بودم به خاطرش رگمو بزنم ( این جدی میگم همینجوریشم این آهنگ تا حال 200-300 تا تلفات داده و به خاطر همین به آهنگ خود کشی مجار معروف شده)...

به هر حال فکر می کنم این رابطه عاشقانه بین من و موسیقی هم مثل رابطه بین دختر و پسراست که بعد ازدواج مثل ته دیگ ناهار باقی مونده روی اجاق گاز در ساعت 7 بعد از ظهر, سرد میشه.

الان می فهمم چرا فیلم تایتانیک این همه رکورد شکست...!