۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

صبحانه : ساندویچ احمد شاملو با چایی شیرین

گاهی وقتا بعضی اتفاقات عجیب به صورت مسلسل وار تو زندگی آدم پیش میان که آدم شک می کنه نکنه واقعا این زندگی همچینم کشک نیست و یه چیزی تهش هست . خیلی خیلی قبل تر ها یه شب خواب دیدم تو یه نانوایی هستم و نانوا هم احمد شاملو بود که داشت نان میپخت و در ضمن کار بلند بلند اشک می ریخت و " آی عشق چهره آبی ات پیدا نیست " اش رو می خوند. من نفر دوم صف بودم و نفر جلوییم یه پیرمرد روستایی بود که کت شلوار قهوه ای رنگ و رو رفته ای پوشیده بود (من بر خلاف بیشتر آدما جزئیات خوابهام خوب یادم میمونه) . شاملو ازش پرسید _ چی می خوای؟ پیر مرد گفت_ نان ِ ماهی. وسپس یک پلاستیک فریزر که توش چند تا ماهی مرده بود رو داد دست شاملو. پنج دقیقه بعد شاملو یه نان بزرگ که تکه های گوشت ماهی از همه جاش زده بود بیرون رو داد دست پیرمرد ؛ بعد از من پرسید_ تو چی می خوای ؟ منم نمی دونم از کجام در آوردمو تو خواب گفتم نان ِ سبزی با نمک آسمان . ناگهان شاملو با چهره بر افروخته که رگهای گردنش زده بود بیرون گفت " یاوه مگوی و دل ازآسمان بردار که وحی از خاک می رسد" بعد هم ساتورش را که نمی دونم چه ارتباطی باشغلش داشت از کشو در آورد تا من رو دو شقه کنه ولی من پیشتر فرار کرده بودم ...

صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم بعد از انجام کش و قوس های صبحگاهی و... به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم واز بین تنها چیزهایی که برای صبحانه می شد خورد فقط شاملو تو یخچال نبود . تو یخچال ماهی بد مزه دو شب قبل و سبزی و نون سنگک بود.

پ.ن. امیدوارم تن شاملو تو قبر نلرزیده باشه