۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

پیامبر

پیرمرد هیزم شکن نیم کنده ی کوچک دیگری را که صبح از جنگل افرا بریده بود روی باقی مانده تنه بریده درخت گذاشت و تبرش را بالا برد تا آخرین ضربه امروزش را بزند. ولی تغییری عجیب مانع شد که ضربه را بزند ؛ پس تبر را با دو دستش گرفت و با تعجب به تبرش که حالابسیار سبک و نورانی بود خیره شد. تبر به سخن در آمده و گفت " ای هیزم شکن ! تو همه عمرت را از انسانها و جوامع آنها دور بودی ولی اینک من به عنوان پروردگارت به تو فرمان می دهم تا به سوی مردمت باز گردی و با کمک تعالیم کتابی که اینک جبرئیل روی میز نهار خوری ات گذاشته مردمت را رهنمون کنی بلکه آنها هدایت شوند"
پیرمرد که تا حالا کسی با او این طور تحریری صحبت نکرده بود , خوشحال و خندان از اینکه مفت مفت پیامبر شده بود مشغول به پوشیدن لباسهایش شد تا برود و بیچاره خلق بیشمار را هدایت کند اما در همین بین دوباره وحی آمد که " هه هه هه...! خیال کردی الکی الکی پیامبرت می کنم نه جونم خرج دارد.حالا که تو را برای پیامبری برگزیدم قدرت شنوایی را از تو می گیرم. همینه که هست."
پیرمرد هم تسلیم تقدیر الهی شد و راه شهر را در پیش گرفت.
سه ساعت بعد پیامبر ناشنوا در حالی که روی چهار پایه ای چوبی در میدان اصلی شهر ایستاده بود, خطاب به مردم گفت : " مردم شهر من! مردم سرزمین من! به من گوش دهید که این صدای پیامبر شماست که شما را به یکتاپرستی می خواند و از شما می خواهد عصیان مکنید تا بلکه خداوند شما را هدایت کند و دروازه بهشت برین ..."
پیرمرد هنوز صحبتش تمام نشده بود که جوانی جمعیت را کنار زد و ورق کاغذی به دست پیرمرد داد.
پیرمرد کاغذ را خواند؛ تا کرد؛ در جیبش گذاشت؛ از چهارپایه پایین آمد و چهار پایه اش را زیر بغل گذاشت و در حالی که زیر لب به خدا فحش می داد راه کلبه کوچکش در کوهستان را پیش گرفت.
.
.
.
در کاغذ نوشته بود " همه ما پیامبریم و بهایش را داده ایم و هیچ کداممان سخنان تو را نمی شنویم"

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

صبحانه : ساندویچ احمد شاملو با چایی شیرین

گاهی وقتا بعضی اتفاقات عجیب به صورت مسلسل وار تو زندگی آدم پیش میان که آدم شک می کنه نکنه واقعا این زندگی همچینم کشک نیست و یه چیزی تهش هست . خیلی خیلی قبل تر ها یه شب خواب دیدم تو یه نانوایی هستم و نانوا هم احمد شاملو بود که داشت نان میپخت و در ضمن کار بلند بلند اشک می ریخت و " آی عشق چهره آبی ات پیدا نیست " اش رو می خوند. من نفر دوم صف بودم و نفر جلوییم یه پیرمرد روستایی بود که کت شلوار قهوه ای رنگ و رو رفته ای پوشیده بود (من بر خلاف بیشتر آدما جزئیات خوابهام خوب یادم میمونه) . شاملو ازش پرسید _ چی می خوای؟ پیر مرد گفت_ نان ِ ماهی. وسپس یک پلاستیک فریزر که توش چند تا ماهی مرده بود رو داد دست شاملو. پنج دقیقه بعد شاملو یه نان بزرگ که تکه های گوشت ماهی از همه جاش زده بود بیرون رو داد دست پیرمرد ؛ بعد از من پرسید_ تو چی می خوای ؟ منم نمی دونم از کجام در آوردمو تو خواب گفتم نان ِ سبزی با نمک آسمان . ناگهان شاملو با چهره بر افروخته که رگهای گردنش زده بود بیرون گفت " یاوه مگوی و دل ازآسمان بردار که وحی از خاک می رسد" بعد هم ساتورش را که نمی دونم چه ارتباطی باشغلش داشت از کشو در آورد تا من رو دو شقه کنه ولی من پیشتر فرار کرده بودم ...

صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم بعد از انجام کش و قوس های صبحگاهی و... به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم واز بین تنها چیزهایی که برای صبحانه می شد خورد فقط شاملو تو یخچال نبود . تو یخچال ماهی بد مزه دو شب قبل و سبزی و نون سنگک بود.

پ.ن. امیدوارم تن شاملو تو قبر نلرزیده باشه

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن ...

به یاد میارم اون موقع ها که بچه تر بودم و هنوز بچه ها( که منم شامل این مجموعه بودم) موبایل و mp3 player نداشتند , رابطه عجیبی با موسیقی داشتم یعنی بعضی آهنگها و ملودی ها من رو آنچنان به خلسه می برد که استادان هیپنوتیزم هم نمی تونستند. به خاطر همین با هم وجود عاشق موسیقی بودم . مثلا همیشه لحظه شماری می کردم تا بلکه ماهی یکبار دختر خاله بزرگم که بهش خاله می گفتم بیاد خونمون و من موبایلشو بگیرم و برم تو اتاقم ودر رو قفل کنم و برم زیر پتو به آهنگ amobio با اون کیفیت زاغارت گوش بدم . همیشه هم بعدش این آهنگ اون چنان تاثیری روم میذاشت که با چشمای خیس ودماغ قرمز, فش فش کنان از اتاق می اومدم بیرون که دل همه به حالم می سوخت اما...
اما الان همه اون آهنگ هایی رو که اون موقع حاضر بودم حتی لباسامو بدم تا یکبار دیگه بشنومشون رو دارم ولی دیگه هیچ کدومشون اون احساس قدیمی رو تو من زنده نمی کنه حتی gloomy sunday ای که اونموقع حاضر بودم به خاطرش رگمو بزنم ( این جدی میگم همینجوریشم این آهنگ تا حال 200-300 تا تلفات داده و به خاطر همین به آهنگ خود کشی مجار معروف شده)...

به هر حال فکر می کنم این رابطه عاشقانه بین من و موسیقی هم مثل رابطه بین دختر و پسراست که بعد ازدواج مثل ته دیگ ناهار باقی مونده روی اجاق گاز در ساعت 7 بعد از ظهر, سرد میشه.

الان می فهمم چرا فیلم تایتانیک این همه رکورد شکست...!