۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

داستان یک پرنده کوچک

خیلی وقت پیش، زمانی که خیلی کوچک بودم ، شبی عزیزی برای من افسانه ای قدیمی از ایران گفت که هنوز شیرینی اش زیر زبان ذهنم مانده. داستان یک پرنده بود. یک پرنده کوچک به نام « طرقه».
طرقه در واقع به اندازه یک بچه گنجشک بودو به خاطر همین کوچکی اش نه خوراک مناسبی به شمار می آمد و نه دوست خوبی ( آن هم در دنیایی که دوستی به جثه بود) وحتی فنچها هم با او دوست نمی شدند .
طرقه خیلی تنها بود.
شاید طرقه خیلی کاستی ها داشت ولی بی شک از یک نظر بی همتا بود. او اراده ای پولادین و خلل ناپذیر داشت . بهتر بگویم اوبرای هر قولی که می داد، هر تصمیمی که می گرفت و هر کاری که باید می کرد همیشه تا پایان راه می رفت.
طرقه کوچک در سراسر دنیای بزرگ فقط یک دوست داشت. خورشید.
او شبها بر روی شاخه ی سرخداری می نشست و بی حرکت به شرق خیره می شد و برای برآمدن خورشید لحظه شماری می کرد. با سرزدن خورشید پرهایش را باز می کرد و زیر نور، آرام می نشست به طوری که گویی ذره ذره ی وجودش از خورشید لبریز می شود و ظهرها که پرنده های موذی شب در لانه های تاریکشان استخوانهایی در هم می شکستند، تنها سایه کوچک طرقه بود که بر روی درختهای کاج و بلوط وسرخدار پرواز می کزد.
زمان گذشت وگذشت و زمستان سر رسید و روزها کوتاه وکوتاهتر شد وبرای طرقه سخت تر و سخت تر. بالاخره در شب یلدا- سخت ترین شب طرقه- او تصمیمش را گرفت. او خواست برای همیشه به خورشید برود.
طرقه می دانست که خورشید سوزان است و پرهای کوچکش یارای مقابله با آتش را ندارند. پس نزد سیمرغ که خردمندترین جانوربود، رفت و از او کمک خواست.
سیمرغ به او گفت که راه رسیدن به خورشید هزار فرسنگ است و به ازای هر فرسنگ که طی کند قدری به گرمای هوا اضافه می شود و در آخرین فرسنگ آتش ناب در انتظار او خواهد بود و اگر طرقه می خواهد از این آتش ایمن بماند باید هزار نام خداوند را به خاطر بسپارد و برای هر فرسنگ یک نام را به زبان بیاورد تا از گرمای افزوده شده مصون بماند.
طرقه کوچک ما هم هزار نام را حفظ کرد و سرانجام در روزی سرد و خلوت از سر شاخه ای به سوی آسمان پر کشید.
طرقه پیش رفت و پیش رفت و پیش رفت و در هر فرسنگ نامی می خواند و راهش را ادامه می داد.
هر قدر که طرقه بیشتر به خورشید نزدیک می شد، بیشتر مبهوت زیبایی خورشید می شد. طرقه 999 فرسنگ را پیمود و 999 نام را بر زبان آورد تا سر انجام به سطح خورشید رسید.
طرقه به شدت مبهوت زیبایی خورشید شد چرا که حتی خورشید از آنجه در رویا می دیده نیز زیبا تر بود.
طرقه کوچک شاد و سرمست از گوشه ای به گوشه ی دیگر می پرید و آنچنان وجودش غرق شادی بود که زبانش بند آمده بود بی آنکه نام هزارم را بر زبان بیاورد، غرق در سرور، آرام آرام با خورشید یکی شد.