۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

آن روز خاص

هر شب , موقع خواب , ماسکهایم را توی لیوان آب می گذارم و دندان مصنوعی ام هم با یکی از ماسکها کنار می آید. ماسک خواب را می زنم و ساعت پیرم را روی 5:30 کوک می کنم تا من را حدودای 6:30 تا 7 بیدار کند. معمولا 7:30 با نارحتی از خواب بیدار می شوم و با چشمانی اشک آلود با بالشتم وداع می کنم و بعد به سمت دستشویی می روم تا آب را از لای ماسک خواب - که دیشب زده بودم - میان چین وچروک چهره جوانم به جریان بندازم.


تا اینجا روند زندگی روزمره من بود که حتی در آن روز خاص هم - تا اینجا - هیچ فرقی با روزهای دیگر نداشت .


آن روز ساعت 7:30 از در بد رنگ خانه ام - که مزه گند سرب میدهد ( فکر نکنید دیوانه ام چون حتی دوستان من هم هریک برای من مزه ای می دهند) - خارج شدم در حالی که در یک جیب کت سورمه ای راه راه ام موبایل ارزان قیمت ارث پدری و در جیب دیگر ماسکهای چپانده شده قرار دارد. آن روز برایم روز مهمی بود چون با آدم مهمی قرار مهمی داشتم که قرار بود در آن حرفهای مهمی زده شود.


پس سوار تاکسی شدم . راننده شروع به بحث درباره پلیس مادر ... ای کرد که به خاطر 10 ثانیه توقفش او را 15 هزار تومان جریمه کرده بود و البته راننده اعتقاد داشت نرخ اتحادیه ثانیه ای هزار تومان هست. من هم برای آنکه راننده از 50 تومان ته کرایه بگذرد ماسک « مشکلات سیاسی و اجتماعی در کوچه و بازار » را زدم و گفتم " ههی برادر از روزی که آن مرد آمد والده پلیس هم همان چیزی شده که شما فرمودید و ...( بحث را ادامه دادم) ." در مقصد آن راننده شریف به خاطر 50 تومان 2000 تومانی گلگونم را به چند اسکناس زشت و چرک خرد کرد. وارد پارک محل قرار مهم با آن شخص که نامش خانم « نون » است , شدم و ماسک « روشن فکر» را زدم و روی نیمکتی نشستم وچند صفحه ای از « صد سال تنهایی » ام را خواندم که کلمه آشنای « نون » روی صفحه موبایل لرزانم شروع به چشمک زدن کرد. بنا بر آموخته ها دکمه سبز را زدم و صدای آشنای « نون » از سوراخ موبایل بیرون زد ؛ اما دقایقی نگذشت که کلماتی نا آشنا به گوشم رسید. حالا دیگر حرفهای « نون » بوی عجیبی می داد - شبیه بوی زیتون پرورده -. چند لحظه بعد خانم « نون » دکمه قرمز تلفن حالا دیگر گران قیمتش را فشار داد. (نمی دانستم این دکمه می تواند اینقدر نا خوشایند باشد). 5 دقیقه بعد من ماسک «غمگین» بر چهره داشتم و در میان مردم - در جست وجوی ترحم -راه می رفتم. ولی مردم چون هر روز ماسکهای «غمگین» زیادی می بینند به من توجهی نکردند. پس با ماسک « عصبانیت » به خانه ام بر گشتم و همه ماسکهایم را در چاه توالت ریختم و سیفون را هم کشیدم. به طور تصادفی چهره عریانم را در آینه دیدم . "چقدر بزرگ شده ام !..."




با خود گفتم : " خیلی وقت است روی لبه بام نایستاده ام . شاید وقتش رسیده باشد کمی گذشته ها را دوباره تجربه کنم . "


و این چنین بود که آن روز خاص آخرین روز من شد.




۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

عدد عدد عدد عدد عدد عدد عدد بده ...


من از اون دسته آدمهایی هستم که همیشه شیفته اعداد بودم . در واقع همه زندگیم رو به صورت عدد , کرده ام (فعل جالبی شد!) حتی غیر عددی ترین چیزها مثل موسیقی ام و آرزو هایم هم عددی بوده و هست . به خاطر همین هم بیشتر کسانی که من رو کمی می شناسن , من رو بیشتر یک روبات می بینن و در نظرشون من موجودی بسیار قابل پیش بینی هستم که در همه زندگیش از الگوهای ثابت مزخرفی که ذهن بیمار اونها ساخته پیروی می کنم و به محض این که با من واقعی رو به رو میشن ژست انیشتن تو اون عکس معروف رو میگیرن و می گن " تو هم عجب شخصیت پیچیده ای داری " این موقع هست که می خوام فک طرف رو خرد کنم اما حیف که عدد ها از خشونت بدشون میاد.

من از کودکی های خیلی خیلی دور میان عددها از 8 بیش از هر عددی خوشم می اومد ویک جورایی عدد شانسم بود و هرجا کم می آوردم یک 8 میذاشتم و اتفاقا همه چی جور میشد! همین میل به 8 باعث شد تا از 5-6 سال پیش به این فکر کنم که در روز 8/8/1388 قرار هست که یک اتفاق خیلی خاص و خوشایند تو زندگیم بیفته . سر همین قضیه کلی برنامه برای این روز کشیدم حتی تا جایی پیش رفتم که تصمیم گرفت تو این روز خودم رو توی دریاچه سد گلستان غرق کنم تا نمادی برای آیندگان بشم .

گذشت و گذشت تا اینکه چند روز پیش 8/8/1388 رسید و من مثل همه روزهای تعطیلم ساعت 2 و خورده ای از خواب بیدار شدم و روزمرگی کردم و ... و .... و تا اینکه شب شد و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد .( تازه سد گلستان هم خشک شده)


عدد ها واقعا غیر قابل پیش بینی اند