۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

تقدیر چنین بود... مگر آسمان قربانی می خواست؟

می گویند وقتی یک نویسنده می میرد ، شخصیت یکی از داستان های خود نویسنده به سراغ خالق خود می رود و دست او را می گیرد و نویسنده را به نقاط کور داستان هایش می برد که فراتر از افق تخیل نویسنده است.
تا امروز روشنک بهترین شخصیتی بوده که از سینوس های ذهن پیشانی من به صفحه کاغذ پا گذاشته است. روشنکی که من آفریدم موهای طلایی داشت؛ چشم هایش سبز بود و پوستش سفید. در یک کلام ظاهرش مثل بازیگرهای هالیوودی بود.( خب البته به نظر من خیلی طبیعیست که یک پسر 18-19 ساله همچین ایده آلی داشته باشد) اما به هر جهت وقتی دیشب رسما برای چند دقیقه مردم ، روشنکی که دست مرا گرفت، آن طوری نبود که من ساخته بودم.
روشنک ساعت 4 صبح 10 آبان 89 موهایش مانند 90 درصد ایرانی ها مشکی بود.پوستش مثل 90 درصد ایرانی ها گندمگون بود و به زحمت خیلی زیاد میشد فهمید چشمانش قهوه ای تیره هست نه سیاه. چهره روشنک یک چهره سینمایی نبود اما معصومیت دل نشینی داشت.آدم رو به یاد معصومیت چهره لیلا حاتمی می انداخت. در یک کلام روشنک دیشب آنطور نبود که می خواستم باشد؛ آنطوری بود که نیاز داشتم باشد.
نمی دانم تاثیر عقده ای شدنی بود که در اثر حاکمیت جمهوری اسلامی میان ما به وجود آمده یا اینکه گرمای دست جنس مخالفش واقعا اونقدر خاص بود. از در اتاق با هم بیرون رفتیم. اتاق و در همان اتاق و دری بود که همیشه بعد از خواب بیدار شدن ازش خارج می شدم اما فضای بیرونی همان فضای همیشگی نبود. یک چهار دیواری چهار در چهار آجری که تنها همان یک در را داشت و وسطش یک کاسه فلزی آب روی زمین بتونی بود. ازمن خواست کمی آب بخورم. حتی اگر نمی خواستم هم لحن صدایش توان هر مقاومتی را از من میگرفت. کاسه را بلند کردم و یک قلپ آب خوردم. کاسه را که پایین آوردم همه چیز محیط اطرافم به جز موقعیت من و روشنک نسبت به همدیگر،عوض شده بود. حالا جلویم پسرکی بود که یک تیغ در دست داشت واز طرز نگه داشتن تیغ معلوم بود میخواهد رگش را بزند. اول فکر کردم صحنه روبرویم یک دژاوو است اما کمی بعد یادم آمد دلیل آشنایی ذاتی من با این صحنه آنست که خودم آن را خلق کرده ام. این پسرک رحیم است که روی نیمکت پارک از فرط تنهایی می خواهد خود کشی کند. حافظه من می گفت رحیم منصرف می شود و تیغ از دستش می افتد اما آنچه پیش روی من اتفاق افتاد تنها شنیدن صدای بریده شدن رباط دست رحیم و اوج گرفتن آهسته روح او بود. خشکم زد. این صحنه خلق شد تا رسالتش آفرینش امید باشد اما به همین سادگی همه چیز مرد.
صدای گرم روشنک من را وادار کرد با اختیار یا بی اختیار جرعه ای دیگر آب بخورم. کاسه آب که پایین آمد خودم را دیدم که روی خط عابر پیاده خیابانی با دو مداد در جیبم و یک کارت در دستم راه می رفتم. آه به یاد آوردم. داشتم می رفتم کنکور بدهم. چند ثانیه بعد خودم را در چند سانتیمتری یک موتورسیکلت دیدم و دریک چشم به هم زدن من ماندم و یک آسفالت خونی ...
به همین سادگی ذهن من از همه خاطرات تهران و آدمهای جدید و دانشگاه و ... پاک شد.
جرعه سوم آب را که خوردم روشنک در برابرم ایستاده بود. با نگاه منحصر به فردش به من زل زده بود و پشت سرش خودم بودم که روی میز سفید آتلیه داشتم این سطرها را می نوشتم. لحظه ای بعد کسی که چشمانش را دوست داشتم از من یک کاغذ باطله خواست و من بی درنگ برگه نیم نوشته ام را ...