۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

مرا گر خود نبود این بند شاید بامدادی ...

قرار بود تا یک ماه دیگر 18 سالش شود. نمیگویم خودش را تافته ای می دانست که خدا برای خود خدایش بافته باشد اما خود را برتر می دانست. در واقع قلبا اعتقاد داشت همه آدمها خیلی بزرگند. بهتر بگویم همه آدمهارا به جشم یک انبار بزرگ نیتروگلیسیرین نگاه می کرد که اندکی بینش باعث انفجار فکری آنها میشد. اما خود را انباری می دانست که سر نخ فتیله اش را پیدا کرده است. آخر مگر چند 18 ساله در دنیا هست که به آدمها به این دید نگاه کند. خب من که نشمرده ام ولی او فکر می کرد تعدادشان خیلی کم است. به خاطر همین شکل فکر کردنش هم خودش را برتر می دانست.
می دانید که وقتی آدم در داخل خودش یک چیزی را احساس می کند - مثل یکجور هدیه یا استعداد یا هر چیزی که باعث بیرون جهیدن از صف مردگان شود - آن موقع است که در خودش مسئولیت را احساس مس کند. مثلا فکر کرده اید گاندی چه طور ناجی هند شد؟ شاید اگر گاندی ابتدای عمرش یک شاگرد بقال می بود, تا آخر عمر مهمترین دغدغه زندگی اش غالب کردن شیر های تاریخ مصرف گذشته به مردم می بود؛ اما گاندی به انگلیس رفت و حقوق خواند و تازه فهمید دنیا دست کیست و چون به فهمیدن خودش پی برد برای خودش نسبت به هند مسئولیتی احساس کرد.
اصلا چرا راه دور برویم! همین بیژن کامکار خودمان.اگر او درک خودش از موسیقی را نسبت به عوام برتر نمی دانست از کجا معلوم باز هم به سر نوشت همان شاگرد بقال دچار نمی شد اما چون مسئولیت را احساس کرد تبدیل شد به پدر دف و تنبور و ... خودتان که بهتر می دانید.
برگردیم سراغ آن کسی که یک ماه دیگر 18 سالش می شود. راستش این انسان 17 سال و 11 ماهه اطرافیانی داشت که در حقیقت معمولی ترین اطرافیانی بودند که یک نفر می تواند داشته باشد.یعنی هیچ چیز خاصی در موردشان وجود نداشت. یکی کارمند جهاد کشاورزی بود. یکی دبیر بازنشسته آموزش و پرورش و یکی در مخابرات برای بیچاره خلق فیش تلفن صادر می کرد. خلاصه در همه اطرافیانش نه فیلسوفی بود نه روشنفکری نه هنرمندی. فقط و فقط قشری آسیب پذیر اطرافی های اورا تشکیل میدادند. واین انسان 17.11 که خود را یکی دو گام جلوتر از اطرافیانش می دید تصمیم گرفت سطح بینش عمومی اطرافیانش ودر پس آن سطح بینش عمومی جامعه را بالا ببرد.
خب شاید با خودتان بگویید بچه های 17-18 ساله به خصوص اگر در گیر کنکور هم باشند از این فکر ها زیاد می کنند. خب شاید هم راست بگویید اما مساله ی اصلی اینست که این بشر تصمیم گرفت پیامبر قوم خود شود.
حال شما با همه انصافتان در نظر بگیرید روزی را که این پیامبر کمتر از 18 ساله پشت کنکوری خسته از درس و کتاب و قیل قال مدرسه, بعد از یک روز سخت و روح فرسا, پشت میز کامپیوتر نشسته و با آرامش فیلم کازابلانکا را می بیند. حال درست در آن بخشی که الیزا برای گرفتن برگه های عبور به روی ریک, معشوق سابقش, اسلحه می کشد وریک تفنگ را از دستش می گیرد, یکی از آن اطرافیان - که پیشتر گفته شد - وارد کادر می شود و می گوید « بعععله دیگه, امسال که سال سرنوشتته باید هم فیلم نگاه کنی. یادت باشد موقع اعلام نتایج هم فیلم نگاه کنی» حال شما انصافتان را به کار گیرید و بگویید اگر کسی در یکی از بهترین صحنه های یکی از بهترین فیلمهای عمرتان یکی از جگر خراشترین جملات بی ربطی که در عمرتان تا به حال شنیده اید را مانند میخ بر دست وپای شما بکوبد و غرورتان را به صلیب بکشد, به او چه جوابی می دهید؟
پیامبر جوان خواست بگوید " سرنوشت من نه در امسال که در لحظه لحظه عمرم ساخته می شود و من خود مسئول سرنوشت خویشم و اینک هم یکی از آن لحظات سازنده بود که بر باد رفت" اما لبهایش را دوخت که مبادا انگ سرگرانی و تکبر بیجا به او بزنند. سپس خواست بگوید " من خود مسئول سرنوشت خویشم و تا پایان راه, سعادت یا شقاوت خودم را می پذیرم" اما باز هم چیزی نگفت و تنها با چند چروک نازک پیشانی خیره وار به اطرافی نگاه کرد. اطرافی که سکوت و لبخند جوان را دید زیر لب با لحنی پیروزمندانه و کمی هم تمسخر آمیز گفت « نباید هم چیزی بگی. چیزی نداری که بگی. مثل خرس می خوری و می خوابی و یک کلمه هم درس نمی خونی. الانم که داری این فیلمای چرت رو نگاه می کنی» پیامبر با شنیدن این جمله می خواست پیامبری اش را به همراه صفحه کیبورد به صورت اطرافی بکوبد و فریاد بزند که "اگر من بخواهم حرف دلم را بزنم همه ورقهای عالم و همه جوهر های دنیا کفاف نخواهند داد و من هیچوقت حرفم را به موجود دون مایه ای مثل تو نخواهم زد و هرچه لازم باشد در خفا می خوانم که ایین پیامبران جنین است و نیازی ندارم به آنکه کوچکترین جنبشم را به تو گزارش دهم" اما باز هم آن بند پیامبری دهانش را دوخت و صدا را در گلویش خفه کرد و پیامبر تنها به چال انداختن گونهای سرخ شده اش قناعت کرد.
لحظه ای بعد اطافی زیر لب غرغر کنان از اتاق بیرون رفت و پیامبر با خودش زمزمه کرد :
خوشا به حال آنان که آسمان را از پنجره کوچک اتاقشان می بینند


*همه حوادث داستان غیر واقعی بود ولی ممکن است بعضی جیز ها هم واقعی بوده باشند!